ازدحام فردی

من کفش‌دوزم، چرم بسیار است، الا به قدر پای بُرَم و دوزم.

ازدحام فردی

من کفش‌دوزم، چرم بسیار است، الا به قدر پای بُرَم و دوزم.

بایگانی
آخرین مطالب

after boredom

جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۲۰ ب.ظ
در این دنیای لعنتی باید کسانی باشند که بتوانند تورا بشنوند چقدر خوب میشد اگر لازم نبود در ابتدا به آنها متذکر شویم لطفا فقط گوش کن و لطفا در همین راستا اگر راهکاری داری بده. برای من تقریبا به ندرت پیش می آید همچین گوش هایی و اگر هم باشند این گوش ها انقدر از من فاصله دارند که تمایلی به شنیدن ندارند یا فرصتی برایش. مجبور هستم با همین کانتکت ها سر کنم.
خلاصه، به این گوش گفتم. آها این را بگویم که این گوش بسیار خونسر و معتدل و آرام است و بزرگترین دغدغه اش بچه نداشتن است و اصولا همیشه متفاوت بودیم و همیشه هم اولین شخصی بود که میخواستم بداند! این خاصیت جذب شدن به تفاوتها در دوستی هم جالب است، به تو هشدار میدهد که شاید خودت را خوب نشناختی! بگذریم...
به من گفت تقریبا کارم اشتباه است نه اینکه بخواهد نفس کار را زیر سوال ببرد پیامدهای احتمالی را که خودم میدانستم عینی تر گفت
من هم همین فکر را میکنم.
اما از طرف دیگر راه باقیمانده هم پیامدهای بدی دارد... و من را میترساند. من طفلک ِ 27ساله ی گوزو.
خدای من چرا باید همچین مسائلی انقدر نفس گیر شود برایم و انقدر معضل.
هرکسی نداند فکر میکند قرار است سرقتی اتفاق بیافتد و ..
خدایا از کی قدرت تکلم و رابطه درست برقرار کردن در من کشته شد.
خدایا چرا هیچوقت انطور که باب دل است نباید بشود.
چرا من رو اینطور افریدی
آخه انقد الاغ؟؟

پی نوشت: به هیچ کس نگفتم که جلسه ی اول رایتینگ رفتم خوشحال نوشتم ass
بم گف برو ببین چی نوشتی این چیه خب. الاغ نوشتم خب مگه بده؟؟ :)))
پی نوشت2: میل عجیبی به فحاشی پیدا کردم
پی نوشت3: پقدر خوبه ناشناس باشی اما خوده بی کیفیتت باشی
پی نوشت4: متنفرم ازین اتاق ولی از پسش برمیام و می مونم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۰
عطیه ت.

Boredom

جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۴۴ ب.ظ

مثلا اگر در روزنامه ببینید گوشه ی صفحه ی حوادث خبری نوشته شده یا در کانال خبری ای  بین شونصدتا خبر که با لمس انگشت شصت مبارک بالا و پایین می شود نوشته اند که دختری بر اثر سکته قلبی شب خوابید و صبح بیدار نشد چقدر برایتان مهم است؟ اصلا چند نفر هر روز این اتفاق برایشان می افتد؟ بعد چقدر کنجکاو هستید بدانید که چرا؟ مگر خانواده ی خودش می دونن که شما یکاره بخواین بدونین

و اما علت؟ علت این بوده که نامبرده با صدای زنگ تلفن خواسگار هر دفعه قلبش مچاله میشده با آمدنشان مچاله میشده با دیدن خود پسر مچاله میشده. این مچاله ها را در عددی مثل صد ضرب کنید . حالا شکل قلب را تصور کنید؟

کاری به پاتالوژی نگیرید فقط تصور کنید

خیلی دور از ذهن نیست که سکته کند! تازه دیر شده و حتی مرض های بدتری شاید!

علی ایحال، این فرد دیگر جانی ندارد ولی به زور زنده مانده! سکته نکرده خود را می کشد. با خودش قرار گذاشته مبارزه کند. توانایی مبارزه و ایستادن رودررو را هم ندارد پس چه کند؟ دور بزند یا جنگ نرم را شروع کند

دور زدن و انتخاب ایندپنتانه را برای فردا صبح درنظر گرفته

کار بسیار ضایعی در سطح عوام و عرف می خواهد انجام دهد که شاید برای عده ی کثیری خنده دار باشد

و دور نیست که خودش هم به آن بخندد اما تصمیمش را گرفته

فققط از عواقب میترسد و دهن لقی ها

اگر مثه پسر مزخرفش دهن لق یا سطح گیرایی جلبک وار داشت چی؟

اگر کف دست همه گذاشت چی؟

به هرحال نامبرده ی بزدل تنها راهش همین است(خودم را میگویم)

برایش دعا کنید که آبروریزی نشود دعا کنید با بانوی فهیمی سروکله بزند دعا کنید با انسان مشاور نما و تشخیص مصلحتی سروکله نزند

دعا کنید با تمام وجود پشت پا بزند

مگر زندگی خودش نیست؟؟؟

دعا کنید با تمام قوا و نفس مطمانه پشت پا و لگد بزند

متشکرم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۴۴
عطیه ت.

So thanks for making me a fighter

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۴۶ ب.ظ

So many temporary people walk around whit some of our deepest secrets

Hold on to your truth like gold

Keep some of yourself, to yourself

آخ که عجب چیزی گفت

امروز عمیقا دلم شکست اما بعد متوجه شدم حتی نباید سطحی هم میشکسته! چه رسد به عمقی!

عطی! خواهشا خودتو برا هر کسی توضیح نده، هیچ لزومی نداره. دلبندم آدم ها بدون هدف وارد مکالمه نمیشوند مگر اینکه آسیب مغزی جدی دیده باشند.

نوعی درد ناشی از رشد داره منو رنج میده اما مطمانم فقط دارم بزرگتر می شم.

می خوام همه آدمهای مریض دور و برم رو ببخشم و از این جا به بعد اجازه ندم وارد بازی کسی شم

بازی که آدمهای نابالغ طراحی کردند و سود می برند و تو فقط ضرر میکنی

بزرگ تر میشی عطی! ایمان بیار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۶
عطیه ت.

Baloney

دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۴۸ ق.ظ

لذتی که در دی اکتیو کردن هاست در اکتیو کردن ها نیست!

باید بگم که عمر مفیدی نداشتم امروز نیز، جز همون ساعان کلاسم و البته قبلش

و احتمالا فردا صبح که مثه خر پامیشم تمرین حل میکنم

جز این به اجباری نشستن جلو مهمون و گشت زنی تو وب گذشت ازون مدلا که تهش به افسردگی میرسه

اصولا در سن و سال اکنون من (27) هر گذشتِ وقتی تورو به پوچی میرسونه

ااای حالم بد شد از این حجم نا امیدی

چه خوبه اینجا کسی نمیگه ور نزن بابا

من از 9 سالگی خاطره می نوشتم، این سنت حسنه رو مادر زرنگ و باهوشم در ما باب کرد. همه ی ما از بچگی خاطراتمون یادداشت می کردیم

من 4 تا دفتر قطور خاطره دارم

اما الان چندوقتی هست نمی نویسم

وقتی گفتم چه خوبه اینجا، یادم اومد از بوی دفتر و خودکار و نوشتنم با اون امضای مزخرف ته هر خاطره:)

نوشتنم شبیه رایتینگم افتضاح شده :)) جملات کوتاه با ساده ترین فعل ها و اسامی:)))

بیاین بخونین خب یکم میخندین فوقش

خسته نشدین انقد وبلاگای فلسفی و عشقولانه خوندین؟ شما چرا انقد عمیق و خاصین؟ پس ما معمولیای سطحی چی :))

مختون نگوزید آیا؟


پ.ن: سال  89 یا اوایل 90 بود بعد از یک ماجرای یواشکی و سپس علنی و در نهایت شکست عشقی که به صورت کاملا یواشکی در خانواده ختم به خیر می شود، اعضای خانواده سعی در آرام و معمولی نشان دادن جو میکنند. در این بین می کوشند با تدابیری فرد شکست خورده را دوباره با عطوفت و رافت به حالت قبل بازگرداند. از جمله تدابیر: صحبت های یواشکی دم در، تماس های یواشکی و بیان رمزالود توصیه ها و طرز برخورد با فرد شکست خورده بود که زد و بدل میشد. فرد شکست خورده میخواست عنوان کند نیازی به این کاراگاه بازیا نیست من خوبم اما عادت به ضایع کردن بقیه نداشت خصوصا که تو زحمت بیافتن. در این راستا پیامکی از ارشد خود دریافت می کند مبنی بر اینکه:
خواهرم! بعضی ها با آدم مثل کتاب برخورد می کنند، وقتی خواندند و تمام شد میروند سراغ کتاب بعدی.
ولی فرد دریافت کننده این پیامک به خوبی پی به بی ربط بودن این پیامک در ماجرایش برده بود و اینکه اصولا سر این موضوع میشود زیاد سخن گفت
العرض. بنده در حال حاضر به این پیامک رسیدم دوباره و این سوال : آیا میشود کسی را یافت که هر روز تو را برای کشفی نو بخواهد و تو نیز؟
داریم؟ نداریم؟
فی الواقع نیازی به جوابش ندارم صرفا یه سوال در هوا بود


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۸
عطیه ت.

don't bother yourself

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۱۲ ق.ظ

سلام

همین الان تصمیم گرفتم خودمو درگیر چیزهایی که اصلا در دست من نیست نکنم. یعنی اینکه به من هیچ ربطی نداره فلانی داره چی توی وبلاگش مینویسه، الان چیکار میکنه، باید حتما حالشو بپرسم و یا...

هیچکدوم از این موارد برای زندگی من و آینده من تاثیرگذار نیست.

عطی! لطفا وقت تلف کنی و میل کنجکاوی یا همون فضولی تو پشت پرده ی انسان دوستی و هیچکی رو نداره و از طوفان درومده پنهون نکن جان جدت!

یکم برگرد به گذشته و ببین تایم هایی رو که برای آدمهایی گذاشتی که فقط و فقط خودت رو درگیرشون کردی ضمن اینکه این پیش زمینه ذهنی رو همیشه داشتی که این شدنی نیست!

این که تو آگاهی به اوضاعت خوبه اما اینکه اصلا توجه نمیکنی به شرایطتت افتضاس! مثل کسی که تخصص سرطان داره، حالا دچارش شده و دقیقا کارهایی رو انجام میده که اونو زودتر به مرگ میرسونه، تازه در عین حال نگران هست! این آدم واقعا مغزش سالمه؟!

رها کن این خودآزاری مزخرفو

از امروز شروع میشه

من وبلاگ کسی که جایی تو زندگیم نداره، درگیر مشکل هست و فقط وقتمو میگیره نمیخونم

من فیسبوک و اینستای آدمایی که برام مهم نیستن چک نمیکنم

من تو زندگی کسی سرک نمیکشم

هیچ خجالت نکش

هیچوقت برای شروع دیر نیست!


پی نوشت: وقتی عاقلی خوشگلترین دختر دنیایی!
پی نوشت1: یعنی یک اپ تایمر درست درمون نیس؟
پی نوشت3: ادامه ی تمرینات
شماره گذاری پ.ن هات از پهنا تو حلقم:)))


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۱۲
عطیه ت.

like always

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ

سلام

امروز رفتم کلاس زیادی سطح بچه ها بالا بود نمیدونم چرا منو انداخته بودن یک، اینو می دونم که هیچوقت به داشته ها و توانایی و کلا هرآنچه مال من هست ایمان نداشتم. بارها شده بهم گفتن هیچ میدونستی این استعداد یا این ویژگی یا این ظاهرت فلانه؟ و من نتونستم چیزی بگم و فقط گفتم برو بابا الکی می گن. و یک روانشناس می فهمه که این یعنی تو دقیقا از کمبود اعتماد به نفس شدیدی رنج می بری و یک پرفکشنیسم قوی افسارتو دستش گرفته و هر شب و روزتو با خود زنی می گذرونی .بگذریم، توی کلاس به جز یک دو نفر بقیه از من کم سن تر بودن اما با بکگراندای خوب و حتی عالی توی زبان.

ازم پرسید نمره شو واسه چی می خوای؟ اگه نمی خندی بگم! گفتم همسرم اونجاست و من مجبورم که یاد بگیرم و برم :))) بله هیچ کنتوری نبود و دلم خواست دروغ بگم این هوا. دلم نمی خواست توضیح بدم برا سر قبرم می خوام آخه تو چیکا داری یا بگم نمدونم برا کدوم اشکول تپه ای می خوام ولمون کن. یه راست گفتم مجبورم که بفهمه باید کارشو انجام بده و هیچ تاثیری نداره تو روند مدیریت کلاسش. جز اینکه کلی چشمک و خنده حواله م کرد که بو می داد! شایدم یکم غصه خورده آخی از یارش دوره :)))  کشکه چی بابا.

خلاصه آخر کلاس دویدم رفتم پیش رسولی، گفتم یالا منو بذار پری. من اینو نمی خوام گف چرا گفتم این سطح من نیس. این مدلم یه جورشه دیگه دلم میخواد پول خرج کنم بده؟

بعدش دوباره رفتم سر اون کلاس، حالا حس بهتری داشتم. تقریبا همه گاگول بودن. گمونم یه جایی وسط این کلاس و اون کلاس جای من بود که خب متاسفانه همچین گزینه ای نبود.

به من بود و پول داشم با یه معلم خصوصی حال میکردم.

به هرحال رفتم کلاسو و حالم بهتر بود به جز اون قسمت بوداره سرماخوردگی که دختره کناریم بم هدیه داد. پیییف بوی چرک سرماخوردگی و دماغ میداد.

توی راه دوباره به معضل خواسگار فکر کردم. هروقت یکم حالم خوبه میگم اونم خوب میشه و قبل اینکه زنگ ایفونو بزنم گفت با خودم اگه کسی اومد میشه عاقلانه تر فک کنی عطی؟ می تونی بهش تصمیماتتو بگی؟ میشه انقد نگران فکر پدر مادر نباشی؟ میشه انقد به سن زیادت فک نکنی؟ بازم میتونی؟ میتونی فقط یه بار برا رضای خدام نه رضای خودت اروم باشی؟ باور کن که همه ش فکرایی بود که موقعی که زنگو زدم اومد تو مخه پوکم. حالا چرا نمیدونم.

اومدم خونه دوتا قرص زدم بالا. تلگرامو چک کردم، انقد فک زدم به هیچ جاش نبود. دیگه واقعن برا منم به درک بابا.

بین خواب و بیداری باز صدای مامان موقع سوال جوابای خواسگاری خابمو پروند. همین صدا کافیه که من بهم بریزم. کلا زندگیم این شده : آروم مزخرف روتین صدا عصبی داغون تمام. بعدم حرفای همیشگی میخواس خودت جواب بدی میخواس فلان تو فکر رفتناش و اخماش و ... چرااا انقد من چسبیدم بهش که انقد میشناسمش؟

الانم اومدم بالا و مراسم وسواسانه تمیز کردن اتاق تموم شد

دلم برا خاطره میسوزه الان شدی کوپه اون

عیبی نداره اونم باشه برا فضولی که یک موقعی دلش بخواد متن کاغذی دستش بگیره

راستی اصلا فضولی هم پیدا میشه خزعبلا منو بخونه؟

رسیدن به درجه ای که هیچی برات اونقدا مهم نباشه عاالیه

فعلا تو یکی دوتا قضیه بهش رسیدم

منو تا پایانش همراهی کنید دیوونه ها :))


پی نوشت:

Oh, oh, there she goes, like always
Like always, like always

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۰
عطیه ت.

Comeback

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۵ ق.ظ

مهر نودوپنج بود!

 یکم یادم میاد، نمیدونم چرا کلا دیگه کم یادم میاد، فکر کنم بخاطر ابنه که همه روزا مثل هم و به یک اندازه کسل بودن اخیراً.

اون زور یک روزی مثل همین روزا بود فقط فکر میکردم یه روزِ بد و بیخود و کسل هس که قطعا سال آینده اینطور نیست! و این کسشرا که اینده رو میسازم😒😂

اولین بار که وبلاگ ساختم گمونم چهار یا سه سال پیش بود همون چهار..

بلاگفا بود با همین اسم که تو اهنگ بیا آروم منو از گودال .. شنیدم همون پسر خواننده زیرزمینی مشهدی که تو حموم رگشو زد پارسال☹️

انقد خوشم اومد ک گذاشتمش اسم وبلاگم. بعدم شروع کردم به نوشتن، خوب بود و راضی بودم بچه های ارشد هم میخوندنم نفیسه ها و...یادمه نقیسه گفت به نوشته هات افتخار میکنم! وای نقیسه تو همیشه به چشمه بچه ت منو دیدی و منم به چشمه مامان و خواهر بزرگه دیدمت!

نمدونم چی شد ولش کردم نوشتنو، گمونم باز حس محافظه کارانه  یا عذابوجدان های مزخرف اومد سراغم.

 خلاصه تموم  شد نوشتن و یک روز که اومدم دیدم نوشته وبلاگت پوکید 😐

منم فقط یکم غصه دار شدم چون اواخر قلمم ارومم میکرد وقتی خودم میخوندمش تااا مهرنودوپنج که تو بیان نوشتم و امشب! 

امشبی که مثه دیشب نیس!

امشب خواستم اویزون شم به کسی و چسناله بارش کنم اما اون خودش بدبخته و منم باید یاد بگیرم...

میخوام بنویسم اینجا ازونچه تو مغزمه که انقدر دنبال ادم نگرده.

سلام بیان!

منو تحویل بگیر!

من هیچ مخاطبی ندارم.

گریه حضار.

عطی! تو خودتو داری و یک عالمههه حرف برا تایپ!

اووو یس همینهههه😂😂

وقتی دراز کشیدی و تو خواب بعد کلی وقت میخوای تایپ کنی ازین بهتر نمیشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۵
عطیه ت.

اگر این پاییز بگذرد و هنوز...

جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۱۸ ب.ظ

غروب جمعه دو مهر است.

جمله ی بالا به خودی ِ خود پتانسیل Seasonal affective disorder داره! مخصوصا اگر همراه با Premenstrual Syndrome باشه. ذهن لعنتی میدونه که داری از هر مکانیسمی استفاده میکنی تا حال ِ این روزهاتو موجه کنی. این قسمت علم همیشه به دادم رسیده!

درست از پشت همین میز بارها به آینه ی روبه روم نگاه کردم و منی رو دیدم که چیزی از من میخواد و نمیدونم دقیقا چی هست. امروز غروب گفت دوباره بنویس... نوشتم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۸
عطیه ت.