سلام
امروز رفتم کلاس زیادی سطح بچه ها بالا بود نمیدونم چرا منو انداخته بودن یک، اینو می دونم که هیچوقت به داشته ها و توانایی و کلا هرآنچه مال من هست ایمان نداشتم. بارها شده بهم گفتن هیچ میدونستی این استعداد یا این ویژگی یا این ظاهرت فلانه؟ و من نتونستم چیزی بگم و فقط گفتم برو بابا الکی می گن. و یک روانشناس می فهمه که این یعنی تو دقیقا از کمبود اعتماد به نفس شدیدی رنج می بری و یک پرفکشنیسم قوی افسارتو دستش گرفته و هر شب و روزتو با خود زنی می گذرونی .بگذریم، توی کلاس به جز یک دو نفر بقیه از من کم سن تر بودن اما با بکگراندای خوب و حتی عالی توی زبان.
ازم پرسید نمره شو واسه چی می خوای؟ اگه نمی خندی بگم! گفتم همسرم اونجاست و من مجبورم که یاد بگیرم و برم :))) بله هیچ کنتوری نبود و دلم خواست دروغ بگم این هوا. دلم نمی خواست توضیح بدم برا سر قبرم می خوام آخه تو چیکا داری یا بگم نمدونم برا کدوم اشکول تپه ای می خوام ولمون کن. یه راست گفتم مجبورم که بفهمه باید کارشو انجام بده و هیچ تاثیری نداره تو روند مدیریت کلاسش. جز اینکه کلی چشمک و خنده حواله م کرد که بو می داد! شایدم یکم غصه خورده آخی از یارش دوره :))) کشکه چی بابا.
خلاصه آخر کلاس دویدم رفتم پیش رسولی، گفتم یالا منو بذار پری. من اینو نمی خوام گف چرا گفتم این سطح من نیس. این مدلم یه جورشه دیگه دلم میخواد پول خرج کنم بده؟
بعدش دوباره رفتم سر اون کلاس، حالا حس بهتری داشتم. تقریبا همه گاگول بودن. گمونم یه جایی وسط این کلاس و اون کلاس جای من بود که خب متاسفانه همچین گزینه ای نبود.
به من بود و پول داشم با یه معلم خصوصی حال میکردم.
به هرحال رفتم کلاسو و حالم بهتر بود به جز اون قسمت بوداره سرماخوردگی که دختره کناریم بم هدیه داد. پیییف بوی چرک سرماخوردگی و دماغ میداد.
توی راه دوباره به معضل خواسگار فکر کردم. هروقت یکم حالم خوبه میگم اونم خوب میشه و قبل اینکه زنگ ایفونو بزنم گفت با خودم اگه کسی اومد میشه عاقلانه تر فک کنی عطی؟ می تونی بهش تصمیماتتو بگی؟ میشه انقد نگران فکر پدر مادر نباشی؟ میشه انقد به سن زیادت فک نکنی؟ بازم میتونی؟ میتونی فقط یه بار برا رضای خدام نه رضای خودت اروم باشی؟ باور کن که همه ش فکرایی بود که موقعی که زنگو زدم اومد تو مخه پوکم. حالا چرا نمیدونم.
اومدم خونه دوتا قرص زدم بالا. تلگرامو چک کردم، انقد فک زدم به هیچ جاش نبود. دیگه واقعن برا منم به درک بابا.
بین خواب و بیداری باز صدای مامان موقع سوال جوابای خواسگاری خابمو پروند. همین صدا کافیه که من بهم بریزم. کلا زندگیم این شده : آروم مزخرف روتین صدا عصبی داغون تمام. بعدم حرفای همیشگی میخواس خودت جواب بدی میخواس فلان تو فکر رفتناش و اخماش و ... چرااا انقد من چسبیدم بهش که انقد میشناسمش؟
الانم اومدم بالا و مراسم وسواسانه تمیز کردن اتاق تموم شد
دلم برا خاطره میسوزه الان شدی کوپه اون
عیبی نداره اونم باشه برا فضولی که یک موقعی دلش بخواد متن کاغذی دستش بگیره
راستی اصلا فضولی هم پیدا میشه خزعبلا منو بخونه؟
رسیدن به درجه ای که هیچی برات اونقدا مهم نباشه عاالیه
فعلا تو یکی دوتا قضیه بهش رسیدم
منو تا پایانش همراهی کنید دیوونه ها :))
پی نوشت:
Oh, oh, there she goes, like always
Like always, like always